نفس مامان پارسا نفس مامان پارسا ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

پارسا تنها بهانه زندگی

میلاد مهدی موعود مبارک

  سلام پسرگلم امروز فقط اومدم که با هم میلادمهدی موعود رو جشن بگیریم این مرد بزرگ و آسمونی یه جایی همین جا هاست  ولی یه روزی میرسه که میاد و ما رو از شر همه ی بدی ها نجات میده. برای زود اومدنش دعا کنیم. دوستای عزیزم این روز بزرگ رو به همتون تبریک میگم.   ...
29 تير 1390

اتوبوس

سلام نفسم دو روز پیش عمه اینا اسباب کشی کردن منم دیروز تو رو گذاشتم پیش مادرم و برای کمک خونشون رفتم .امروز تو رم همرام  بردم اما تو مجاله کمک کردن به من ندادی موقع برگشتن برای اولین بار سوار اتوبوس واحد شدی چون همه جا با ماشین خودمون میرفتیم  نمیدونم چرا اینقدر ذوق کرده بودی مدام با خانوما حرف میزدی و میخندیدی انگار خیلی از اتوبوس سواری خوشت اومده                        الان سه چهار باری میشه که هر هفته جمعه ها رو همراه جمع بزرگی از فامیلهای مامانی میریم اطراف شهر &nbs...
23 تير 1390

خواب مامان

  سلام فرشته ی نازم عزیز دلم امروز قرار بود با بابا برم دکتر اما از بس که خوابم میومد کنسلش کردم بابا هم وقتی دید من خواب آلودم و چشامو به زور باز نگه داشتم صبونه شو خورد رفت سر کار .منم اومدم کنار تو خوابیدم اما تازه چشامو بسته بودم که تو بیدار شدی منم دیگه قید خوابو زدم .دیشب خونه ی مامانی بودیم و دیر برگشتیم واسه همون منم کسل بودم صبونه ی پسر نازمو دادم و باهم بازی کردیم به بابا زنگ زدم گفت که برای ناهار خونه نمیتونه بیاد منم شروع کردم به کارهای روزمره                دکور خونه رو هم عوض کردم که تن...
21 تير 1390

همش بد بیاری

    سلام پارسا جونم   عزیز دلم این روزها اونقدر مشغله ی ذهنی دارم که نتونستم از تو بنویسم. ناز گلم باید بگم که تو فوق العاده ای الان نزدیکه دو  سه ماهی است که بعضی کلمه ها رو واضح میگی مثل   بابا- مامان -قاقا -نی نی-دردر-عمه آفرین پسر باهوشم     من حیف که اعصابم خورده و نمیتونم به بهترین نحو بهت برسم زود عصبی میشم .مامانوببخش عزیزم . . . و حالا هم مامانم مریض شده فردا میره چکاپ و انگار قراره من هیچوقت بی غم و غصه نباشم میدونم این روزها خیلی زیر فشار و استرس بوده خیلی غصه ی برادرم رو خورده اینم نتیجه ش . . . خدایا ما رو تنها ...
18 تير 1390

دلیل تاخیر مامان

         سلام چند روزی بود که بنا به دلایلی نتونستم بیام اینجا البته خودمم خیلی برای اینجا و دوستای گلم دل تنگ بودم اما . . . اتفاقایی افتاد و نشد چند روزی مشغول عروسی و پاتختی فامیلا بودم بعدش هم اعتبار اینترنتمون تموم شد و بابا چون کار داشت نمیتونست وصلش کنه و بعد هم دایی رسول حالش بد بود اونقدر بد که اشکه هممونو در آورد من بیشتر نگران مامانی بودم آخه اون خیلی غصه ی دایی رو میخورد قلبش هم که ناراحته می ترسیدم اتفاق بدی براش بیفته از طرفی هم خاله مشکل خانوادگی داشت اونم با سپهر اومده بود اونجا و مادرم دیگه داشت منفجر میشد و پدرم با همه ی تودار بو...
14 تير 1390
1